دست نوشته های یک پدر

دست نوشته های یک پدر

این صفحه را برای دخترم مینوسیم...
دست نوشته های یک پدر

دست نوشته های یک پدر

این صفحه را برای دخترم مینوسیم...

سر سره بازی

یکی از کادو تولدهایی که ایرساجون پیش پیش گرفته سرسره سه پله است که از جمعه رونمای کردیم براش و خیلی زود راه افتاد تو سر خوردن.با اینکه تو پارک دخترمون فقط تاب بازی میکرد اما تو خونه خلاصه سر سره بازی رو هم یاد گرفت و البته یه مقداری هم پاهاش خراش برداشت که در مجموع راضی بودم از این خرید.چون احساس میکنم دیگه حوصله اش تو خونه با اسباب بازی های تکراری سر میرفت.

یه اتفاق دیگه هم از شیر گرفتن ایری جان هست که تقریبا کامل شده و به قدری بی تفاوت بوده کلا نسبت به شیر و غذا و خوردنی که اصلا به روی خودشم نمیاره که چرا شیر نمیخوره.در عوض دخترم الان چایی با شکلات و بیسکوییت میخوره کلی خنده دار میشه.

ایرسا کم کم آماده میشه که بره مهدکودک.امیدوارم شخصیتش کامل تر بشه با دیدن بچه های هم سن و سال و خجالتی بودنش بهتر بشه.


پ.ن: امروز تولد مامانی هست اون خیلی برای من و ایری زحمت میکشه و با توجه به سیستم خاص ایرسا تو این دو سال تحت فشار زیادی بود.امیدوارم با بزرگتر شدنش و کارای قشنگی که میکنه این روزها رو برای مامانش جبران کنه.تولدت مبارک عزیزم.

دوباره باید بنویسم

وقتی اینجا رو باز میکنم یه احساس عذاب وجدان دارم که چقدر تنبلم تو نوشتن برای دخترم با اینکه ایرسا همه زندگی من شده اما نمیدونم چرا نمیتونم منظم بیام بنویسم با اینکه مطمئنم وقتی بزرگ بشه خیلی خوندن این نوشته ها بهش کیف میده باز کم کاری میکنم.ایری جان بابا داره وارد دوسالگی میشه و بابایی اش بهش قول میده بیشتر اینجا بنویسه.

اول مهر

امروز داشتم فکر میکردم یه روز از همین روزا اول مهر باید ایرسا گلی رو ببریم مدرسه.وای که چه کیفی داره.دخترم بزرگ میشه و من بزرگ شدنشو میبینم هیچ لذتی بالاتر از این نیست...

چوب شور

دیروز بعد از ظهر حدود ساعت شش بلند شدم رفتم برای ایرسا چوب شور خریدم.نمیدونید از این کار چه لذتی بردم.از دیروز غرق این شادی ام.شاید خنده دار باشه برای شما اما من خیلی کیف کردم.


نمیخوام زیاد هم واسش دلیل و توضیح بیارم.فعلا همینو داشته باشید

ایرسای ما اومد!!

خوب سی و هفت روز از اومدن دخملی میگذره و من غایبم و همیشه غیبت نشانه مشکله اما خدا رو شکر باید بگم این غیبت واسه شیرینی حضور دخملی هست که اصلا نمیگذاره بیام اینجا بنویسم.

روز زایمان همسری روز پر استرس و در عین حال شیرینی بود.از ساعت نه که وارد بیمارستان شدیم همسری رو وارد اتاق آمادگی قبل عمل کردند و دیگه نذاشتن وارد اتاق بشیم.انتظار برای حضور دکتر تقریبا تا ساعت یک ظهر ادامه داشت و من که آخرا فرصت حضور در کنار همسری را داشتم اونو تا اتاق عمل بدرقه کردیم.تازه استرسها شروع شده بود و با راه رفتن و حرف زدن با فامیلها خودمو سبک میکردم.حدود ساعت یک و نیم بود که دخملی رو اوردن وای خدا رو شکر.یه دخمل ۲.۸۹ کیلوگرمی سالم و شیطون.نکته خیلی جالب اینکه بعد از اینکه لباسهاشو پوشوندن و ما رو صدا کردن که ببینیمش خیلی جالب بود چشمهاش باز بود و یه حالت چشمک فرم به ما زد.یه یک ربعی هم منتظر همسری موندیم و نیمه بیهوش تا اتاقش همراهی اش کردیم.لحظات خیلی پر احساسی واسم بود و بعد از اومدن ایرسا و نشون دادنش به مامانیش من دیگه اشکم سرازیر شد.یه گوشه ای قایم شدم تا حالم جا بیاد و بعد به جمع پیوستم.

فردای اون روز یعنی هشتم تیر ظهر همسری و دخملی رو از بیمارستان ترخیص کردیم و من سریع در آخرین لحظات وقت اداری شناسنامه اش رو هم گرفتم.یک ده  روزی در خانه مادر همسری موندیم تا دوره کودک داری رو یاد بگیریم و بعد اومدیم خونه.تست ها و آزمایشهای پزشکی اش هم همه خوب و بی مشکل بود.دخملی پانزده روز اول تقریبا آروم بود و بیشتر میخوابید اما کم کم بی تابیهاش شروع شد و دل پیچه هاش هم خودشو و هم ما رو کلافه کرد.البته همه این بی خوابی ها یا کلافه شدنها برای ما شیرین هست و فقط از پیچ خوردن خودش که بعضی اوقات  دیدن درد کشیدنش و اینکه نمیتونیم واسش کار خاصی بکنیم سخته.

من همیشه میگم شما وقتی تو یه خیابون دارید رد میشید وقتی کودکی رو تو بغل پدر مادرش میبینید در اوج خستگی هم که باشید یه لبخندی رو لبتون میاد حالا این کودک در خونه من هست و من هر روز با همه خستگی های کاری و مشغله های مختلف وقتی وارد خونه میشم انگار همه خستگی هام از بین میره.خدا رو شکر میکنم و امیدوارم همه از این نعمت برخوردار بشن.پدر و مادر بودن یک مسولیت سنگین هست و من باید تمام تلاشم رو بکنم تا از عهده این مسولیت بر بیام.

جا داره یک تشکری هم از همسری بکنم برای همه سختی هایی که نه ماه تحمل کرد و بعدش که واقعا بیشتر مسولیت نگه داری دخملی رو دوش ایشون هست.تازه می فهمم جمله پدرم رو که وقتی کوچیک بودیم برای ما میخوند«مادر اگر رود شب ما بی ستاره است» شبهای من که پنج ساله بی ستاره است امیدوارم شب های هیچ کسی بی ستاره نباشه.

دخملی در آستانه چهل روزگی هست و از روز اول خیلی تغییر کرده و بزرگ شدنش خیلی مشهوده.